تو خورشیدی به داد من رسیدی
فدای تو
شاید خودت هیچ موقع نفهمی که چه لطف بزرگی در حق من کردی با اومدنت
با تو رشته ی پیوند مامانت با خدا محکم شد، چیزی که خیلی وقت بود منتظرش بود اما نمیشد
با اومدن تو اراده ام قوی شده و راحت میتونم یک نه ی محکم بگم به همه ی چیزایی که چند ساله اسیرشون بودم
البته فکرای بد بد نکنی راجع به مامانت
این اسارت مربوط میشه به یکسری وابستگی های عاطفی که مامانت داشت و خییلی وقت بود میخواست رها بشه اما نمیشد
اما
امروز یکی از اونها اتفاق افتاد و رها شدم بدون هیچ حس از دست دادنی
چون تو رو دارم انگار همه چیز تو زندگیم هست
بعد بیشتر برایت خواهم گفت.
پی نوشت: دیروز مامانی جونت و خاله ها و داییت از اومدنت باخبر شدند. همه شاد و ذوق زده شدن. البته از همه بیشتر خاله سارا بی قرارته. مدام دوروبرم میپلکه حتی امروز مدرسه نمیخواست بره....
عزیزجون و بابایی هم امروز خبردار شدند و فوق العاده خوشحالللللللل ...
بابا(شوهری مامانت) هنوز تو بهته و میگه باورم نمیشه. حالا فردا میریم آزمایش تا ثبت بشی عسلمممممممممممم